((جیرانى)) با دو اثر پیشین خود نشان داد که به موضوع زنان و مشکلات عاطفى و اجتماعى آنها علاقه مند است, لذا در چهارمین فیلم بلند خود باز هم به سراغ زنى دیگر و مشرقى دیگرى مى رود.
در ((قرمز)), ((هستى مشرقى)) دختر کتابفروشى بود که پاى برهنه از جور شوهر, در خیابان مى دوید. در ((آب و آتش)), ((على مشرقى)) نویسنده اى بود که در نقش ناجى زنى ظاهر مى شد که شوهرش او را به فساد کشیده است و در ((شام آخر)) یکى دیگر از مشرقى هاى ((جیرانى)) از مشرقى دیگرى طلاق مى گیرد, و فیلم تا صحنه مرگ او را دنبال مى کند.
کاملا آشکار است که این فیلمساز به آدمهاى روان پریشى که عشق و زندگى بیمارگونه اى دارند علاقه مند است و مى خواهد ازدواجهاى توإم با افسردگى و مشکلات روانى یکى از طرفین و مخصوصا مردان را به نمایش درآورد.
عشق و جنایت دو بال همسان فیلم اخیر این فیلمساز هستند ولى با این همه ((شام آخر)) نه اثر عشقى از کار در آمده است و نه جنایى; بلکه بیشتر قصد دارد مشکلات و سرنوشت شوم ((میهن مشرقى)) را پس از طلاق نشان دهد.
((محسن مشرقى)) شوهر نه چندان ایدهآل ((میهن)) از دیدگاه خویش, خود را مردى متعارف مى انگارد که شرعا مى تواند مانع فعالیتهاى اجتماعى همسرش شود, ولى صبورى مى کند و هیچ نمى گوید. اما ((میهن)) چنین رفتارى را متعلق به گذشته مى داند و معتقد است که شوهرش نمى تواند خود را با فعالیتهاى فرهنگى و اجتماعى او تطبیق دهد.
((محسن)) در عین بدبینى و شکاکى به ((میهن)), به همسرش علاقه مند است ولى هرگز این عشق را ابراز نمى کند و دوست دارد زنش, آدمى مطیع و حرف گوش کن باشد و مانند مادرش و دیگر زنان سنتى از خانه بیرون نرود. همین تفکرات باعث مى شود تا ((میهن)) از شوهرش گریزان باشد و تنها به خاطر دخترش ((ستاره)), 26 سال با همسرش زندگى کند. ((ستاره)) هم که بین دو فرهنگ متضاد گیر افتاده است نمى داند در جامعه اى که میان فرهنگهاى سنتى و مدرن گرفتار آمده, حق را به پدرش بدهد و یا به مادرش.
البته کارگردان به خوبى و با استفاده از هنر معمارى و بحثهایى که در باره آن در فیلم پیش مىآید به گونه اى به تقابل سنت و مدرنیسم اشاره مى کند. وى از دید خود اثرش را تفسیر کرده و با یارى دیگر عواملى چون فیلمنامه, بازیگرى, فیلمبردارى و نحوه تدوین, برداشت خودش را از زندگى زنى مطلقه که درگیر ماجرایى عشقى مى شود, به مخاطب منتقل مى کند.
((میهن)), ((ستاره)) و ((آفاق)) سه شخصیت مهم زن در ((شام آخر)) ـ که هر کدام نماینده اى از سه نسل ایران مى باشند ـ , در زندگى خویش درگیر عشقهایى غیر متعارف شده اند و همان مسإله مسیر زندگى آنها را تغییر داده است.
((میهن مشرقى)) زنى 45 ساله است که دکتراى معمارى دارد و در مقطع فوق لیسانس در دانشکده معمارى و شهرسازى تدریس مى کند. وى به هنر و تدریس آن بسیار علاقه مند است و اینها به تمامى در تزئینات محیط زندگى و کار وى مشهود است. او در عین داشتن تحصیلات بالا و موفقیت در اجتماع, در زندگى خانوادگى خود دچار مشکل است. ((میهن)) چنان از شوهر خود مى ترسد که حتى حساب دقایق ورود به خانه اش را نیز دارد و وقتى شوهر با عصبانیت در مراسم سخنرانى او ظاهر مى شود, رشته کلام را از دست مى دهد و سکوت اختیار مى کند و در عوض ((محسن)) شروع به بد و بیراه گفتن به او مى کند و شخصیت وى را در نزد دانشجویانش تخریب مى نماید.
زن با وجودى که زندگى مرفهى دارد و کاملا مدرن و با تجهیزات امروزى زندگى خویش را سپرى مى کند, هنر سنتى را مى ستاید و از ساخت و سازهاى مدرن و برجهایى که روز به روز در شهرهاى بزرگ, مى رویند به عنوان ضد ارزش یاد مى کند.
((ستاره)) دختر این دو مشرقى, که دانشجوى ((میهن)) نیز مى باشد, مى داند که مادرش بیمارى قلبى دارد و در بخشccu بسترى است و پدر نباید به او سخت بگیرد. ((ستاره)) طى یک فداکارى و على رغم میل ((میهن)) به خاطر نجات مادرش, پدر را متقاعد مى کند که تقاضاى طلاق کند. البته هیچ کدام از طرفین تمایلى به طلاق ندارند. ((میهن)) هنوز هم مى تواند تا پایان عمر اخلاق شوهرش را تحمل کند و از طرفى دیگر نمى خواهد دخترش به عنوان فرزند یک زن مطلقه در جامعه سرکوب شود و ((محسن)) مى گوید که به همسرش علاقه دارد, ولى بالاخره با اصرارهاى عجیب و غریب ((ستاره)) این طلاق صورت مى گیرد.
((ستاره)) در این میان هنوز نتوانسته است مقصرى براى این ماجرا بیابد. او فکر مى کند اشتباه از پدران آن دو بوده که به اجبار دختر عمو و پسرعمو را به ازدواج هم در آورده اند.
((ستاره)) که به ((مانى)) یکى از دانشجویان مادرش, علاقه مند است; مى پندارد این علاقه بین هر دو طرف پایدار است, لذا از پدرش مى خواهد که او را همراه ((مانى)) براى ادامه تحصیل تا سطح دکترا به ایتالیا بفرستد. ((محسن)) نیز که هنوز هم پس از طلاق به زنش شک دارد, این درخواست دخترش را مى پذیرد, به شرطى که به این طریق برگ برنده اى در اختیار خود داشته باشد و بتواند رفتار همسر سابقش را کنترل کند.
((آفاق)) سومین زن شاخص ((شام آخر)) است. وى دایه و خدمتکار ((میهن)) است و تمامى ماجراى فیلم خاطره و فلاش بکى است که توسط ((آفاق)) پس از مرگ ((میهن)) در زندان و براى بازجوى زندان تعریف مى شود. این پیرزن در 14 سالگى به همسرى مردى 51 ساله در آمده و چون عقیم بوده است, حکم طلاقش صادر شده و با دیدن ((میهن)) او را چون بچه نداشته اش بزرگ کرده و وى تنها دلیل عشق و ادامه زندگى او شده است. ((آفاق)) هنوز هم در میانسالى ((میهن)) براى او لالایى مى خواند و محرم اسرارش است.
((میهن)) تمامى خاطرات زندگى مشترک خود با ((محسن)) را در دفترى نگاشته و در آن از شوهرش به عنوان جنگجویى اسطوره اى یاد کرده است که پدر شدن را فقط براى فرار از کودکى پذیرفته است ولى وى با تولد ((ستاره)) شکفته شده و لذت مادر بودن را به تمامى درک کرده است. او زنى است که هیچ گاه با عشق زندگى نکرده است, چرا که همگان او را بدون این نیاز خواسته اند و نمى دانستند اگر درون او تهى از عشق باشد, لبریز از نفرت مى شود. او وقتى روى زمین مى ایستد, لاجرم نمى تواند از عشق زمینى بگریزد. لذا همیشه زندگى سرد و خالى از عشقى با همسرش داشته است. این دفتر خاطرات, بدون تمایل ((میهن)) به دست ((مانى)) مى افتد و او با اشتیاق تمام سرگذشت زن را مى خواند و با درک روحیه لطیف ((میهن)), به وى علاقه مند مى شود. ((مانى)) پسرى 24 ساله و هم سال ((ستاره)) است.
((محسن)) بدون اینکه از علاقه درونى ((مانى)) به همسر سابقش اطلاعى داشته باشد و حتى قبل از آن, صرفا جهت آزار روحى ((میهن)) نامه اى به حراست دانشگاه مى نویسد و عنوان مى کند که این استاد زن با دانشجویان پسرش روابط آزاد و غیر اخلاقى دارد. ((میهن)) در اوج ناراحتى خود نگه دار است ولى ((ستاره)) بعد از مطلع شدن از محتواى نامه, پدرش را به باد ناسزا مى گیرد و مى گوید که هیچ مردى در زندگى مادرش نیست و وى حق ندارد او را به لجن بکشد. اما ((میهن)) به دخترش اعتراض مى کند که دختر نباید به پدرش توهین کند و هر چه باشد آن مرد پدر اوست.
وقتى ((میهن)) دفتر خاطراتش را به اصرار ((مانى)) نزد پدر وى که ناشر است مى برد تا به دست چاپ سپرده شود; پدر مانى که هم سن خود ((میهن)) است, به وى مى گوید: ((عروس من مى شى؟)) زن که متوجه شده ((مانى)) در انتهاى دفتر او نوشته است: ((من عاشقت شده ام, عشق زمینى, عشق آدمیزاد به آدمیزاد.)) با تعجب به ناشر مى گوید که او چگونه پدرى است که راضى شده وى را براى پسر جوان خود خواستگارى کند. مرد هم از زندگى همراه عشق دم مى زند و پسرش را فردى منطقى مى داند که با علم به موقعیت او, از وى خواسته است تا استادش را براى او خواستگارى کند. ((میهن)) صریحا اعلام مى کند که ((مانى)) فقط دانشجوى خوب اوست و در ضمن وى دیگر نمى خواهد قربانى خواستهاى مرد دیگرى شود.
اما این ماجرا به همین جا ختم نمى شود و ((ستاره)) که مى انگارد ((مانى)) به او علاقه مند است و به زودى با وى ازدواج خواهد کرد از مادرش مى خواهد که ((مانى)) و خواهر او ((آناهیتا)) را همراه خودشان براى سفر تحقیقاتى در مورد مساجد نایین به آن شهر ببرند تا بتوانند عکسهاى بهترى بگیرند.
((میهن)) به اصرار ((ستاره)), از جنس همان پافشاریهایى که براى طلاق او از ((محسن)) داشت, اجازه مى دهد آن خواهر و برادر نیز در سفر همراه او و دخترش باشند. غافل از آنکه تمامى اصرارهاى ((ستاره)) براى این است که ((مانى)) را در موقعیتى قرار دهد تا از وى خواستگارى کند. اما ((مانى)) چنین قصدى ندارد و به ((ستاره)) مى گوید که او را مثل خواهرش مى داند و خیال دارد با زنى دیگر ازدواج کند. ((ستاره)) از این سو مىآشوبد و ((مانى)) از آن سو, طى تماسى تلفنى در هتل سنتى نایین به ((میهن)) مى گوید که وى فقط شاگرد بااستعداد او نیست بلکه او را دوست مى دارد.
((میهن)) که نمى داند چگونه خود را از نگاه مظلومانه و در عین حال پر از اشتیاق ((مانى)) پنهان کند, از هر موقعیتى استفاده مى کند تا از دید او بگریزد, اما ((مانى)) بر خلاف دیگر جوانان, در حالى که گویا کاملا مسإله را درک مى کند, در کمال خونسردى و آرامش, به آرامى و با حرکات پخته یک مرد دنیادیده خود را در معرض دید ((میهن)) قرار مى دهد. زن رشته سخن را به دست مى گیرد و از معمارى نایین سخن مى گوید و ((مانى)) به جاى عکس گرفتن از بناهاى سنتى از زن عکس مى گیرد و از عشق مى گوید.
((مانى)), ((میهن)) را چون بنایى اصیل و قدیمى, باارزش مى داند و حاضر نیست او را با صد ساختمان زیبا و نوساز عوض کند. او چروکهاى صورت میهن را دیده و حاضر است به جاى ازدواج با دختران جوان, با او پیمان زندگانى ببندد.
وقتى ((ستاره)) متوجه قضایا مى شود مى پندارد که مادرش مسبب این اوضاع است و به ((میهن)) مى گوید که پدرش حق داشته در باره او فکرهاى بدى داشته باشد. دختر به حالت قهر به تهران و نزد پدرش بازمى گردد و تمامى ماجرا را براى او عنوان مى کند و دیگر نه به کلاس درس مادرش مى رود و نه به خانه او.
((میهن)) که ناخواسته در این بازى گرفتار شده است, در دانشگاه با ((محسن)) روبه رو مى شود که او را از کلاس درس بیرون کشیده و مى خواهد که از اعمال گذشته اش توبه کند تا وى او را ببخشد و دوباره با هم ازدواج کنند. وقتى ((میهن)) اعلام مى کند که خطایى مرتکب نشده تا بخواهد از وى ببخش بطلبد, دعوا بالا مى گیرد و مرد دخترعمو و همسر سابقش را کتک مى زند و در این هنگام ((مانى)) که شاهد تمامى ماجرا بود به دفاع از ((میهن)) با ((محسن)) درگیر مى شود. ((محسن)) از ((مانى)) و ((میهن)) شکایت مى کند و پرونده زن پس از پى گیرى در دادگاه به حراست دانشگاه فرستاده مى شود.
((میهن)) هر چقدر براى مسوولین حراست توضیح مى دهد که هیچ ارتباطى با هیچ کدام از دانشجویانش ندارد, آنها نامه ((محسن)) را علم مى کنند و مى گویند اگر خطاکار نیست چرا ((ستاره)) حاضر به دیدن وى نمى باشد و شوهرش او را طلاق داده است. ((میهن)) که در تنگنا قرار گرفته, با تهدید به اخراج خود و ((مانى)) از دانشگاه روبه رو مى شود و در نهایت مجبور مى گردد به درخواست مسوول حراست اعتراف نامه اى بنویسد و همه اتهامات را قبول کند. زن در اوج ناعلاجى روى کاغذى عین جملاتى را که ((مانى)) برایش نوشته بوده, مى نویسد و امضا مى کند.
پس از آنکه آبرو, شغل, زندگى و موقعیت ((میهن)) از دست مى رود, این تنها ((مانى)) است که پشت در به انتظار او مانده است و زن طى یک تصمیم ناگهانى به وى اعلام مى کند که اگر هنوز هم خواستار ازدواج با اوست, وى به این امر رضایت مى دهد در حالى که مى داند با این کارش پا بر روى احساسات دخترش گذاشته است.
((میهن)) که به گناه نکرده اعتراف کرده و نزد همگان رسوا شده است, چاره اى جز ازدواج براى خود نمى داند, لذا نامه اى براى ((ستاره)) مى نویسد و دلیل این کارش را براى او توضیح مى دهد و مى نویسد که هر وقت مانند او زن بشود, ماجرا را درک خواهد کرد و فرق بین عشق و هرزگى را خواهد دانست.
((میهن)) پس از ازدواج با ((مانى)) همراه او به شمال کشور مى رود و ((ستاره)) که تحت تإثیر رفتار و گفتار پدرش قرار گرفته است نزد مادر مى رود و شب هنگام وقتى ((میهن)) به همراه همسر جدید خود به اتاقشان در ویلا مى روند, با یک اسلحه شکارى آن دو را مى کشد و تا صبح بالاى سر اجساد مى نشیند و بعد به پلیس خبر مى دهد.
تا اینجاى ماجرا, تمامى اتفاقات توسط ((آفاق)) و با برشهایى به چهره وى که در حال حکایت کردن وقایع است ـ که حتى بسیارى از آنها را نمى توانسته دیده و یا شنیده باشد ـ, بیان مى شود و پس از این تماشاگر شاهد است که ((آفاق)) به همراه نامه ((میهن)) به ملاقات ((ستاره)) مى رود.
((محسن)) نیز به زندان آمده و از این کار دخترش پشیمان است. اما دختر دچار جنون شده و دایم از مادرش حرف مى زند و آخرین نماى فیلم روى چهره ((ستاره)) بسته مى شود در حالى که با پریشانى ((مامان, مامان)) مى گوید.
((مانى)) خیلى صریح فقط عنوان مى کند که ((میهن)) را دوست مى دارد و حال این علاقه چگونه به وجود آمده و آیا از همان هنگامى که ((مانى)) به جاى گوش دادن به درس استادش, تصویر او نقاشى مى کرده است, این حس در درون او بوده یا نه; چیزى است که بیننده باید خود از لابه لاى گفتگوها و نماهاى مختلف فیلم درک کند.
((میهن)) اولین شامش را در حالى با ((مانى)) مى خورد که در نایین هستند و مانى در حضور همه مى گوید, با اینکه به سنتها و هنرهاى قدیمیان علاقه مند است ولى زنده ها را نیز دوست دارد و با همین سخن ((میهن)) از سر میز غذا برمى خیزد و مى رود. آخرین شام ((میهن)) و ((مانى)) نیز در حالى صرف مى شود که ((ستاره)) پیدایش شده و با رفتارى آشفته بعد از متلک گویى به آنها, هر دو را به قتل مى رساند.
در کل مى توان با توجه به آمار و ارقام ازدواج جوانان با زنانى که سالهاى جوانیشان را پشت سر گذاشته اند, چنین برداشت کرد که ((جیرانى)) سعى دارد این بار, سرنوشت زنان فیلمهایش را در چنین موقعیتى نیز رقم بزند و با جسارتى که در دیگر آثارش نیز کاملا مشهود بوده, دست روى مسایلى بگذارد که با عرف و اخلاق سر و کار دارد و برخى از مردم نسبت به دیدن آن و حتى سخن گفتن در موردش حساسیت دارند.
و ما همچنان منتظریم تا ببینیم آیا این فیلمساز باز هم به سراغ مشرقیان خواهد رفت و یا اینکه دیگر سوژه هایى جدید براى آثار جدیدترش یافته است.